داستان ها

کاسه ها

به صورتش نگاه کردم از عصبانیت برافروخته بود. اطمینان داشت سرش کلاه رفته و می تونسته بهتر داشته باشه. می تونسته داشته باشه و حالا نداره. نمی دونستم چی باید بگم، به من اعتماد کرده بود برای گرفتن یک نصیحت اما من بدون هیچ پند و اندرزی بودم. موقعیت برای من مفهومی نداشت، نه اونطور که اون بهش معنی میداد و تا سر حد جنون خشمگین و غمگینش میکرد. یک مرد در زندگیش بود که می گفت کافی نیست و مرد دیگری که کافی بود، نبود. همین. مساله به همین سادگی بود در هجای یک ن در ابتدای یک فعل.

خوب به هر حال وضعیت اینطور بود رو به رویم دختری که از شدت گریه چشمانش پفالو شده بودند با شال افتاده بر شانه و موهای آشفته ومانتویی که با وجود اصرارهای من برای راحتتر نشستن همچنان بر تن داشت، نشسته بود و من این سمت مستاصل از حل مساله با لباس راحتی خانه. سرم را خاراندم تا شاید این حرکت نمادین معجزه ایی کند و راه حلی به ذهنم برسد که البته نتیجه ایی در بر نداشت.

گفتم: می دونی مردها اگر کسی رو دوست داشته باشن حاضرن براش بها بدن مردی که میره، مردی که بودن با تو رو دردسر می دونه خوب به اندازه کافی دوست نداره.

حرفم منطقی بود اما شدت گریه اش را بیشتر کرد و مرا از گفتن پشیمون! دیگه حرفی نزدم گوش دادم و سعی کردم واقعا سعی کردم تا همدلی کنم وقتی رفت مدتی در سکوت خیره ماندم به گل قالی یاد مکالمه صبح افتادم که دوست دیگری ناراضی بود از ماندن و حس جا ماندن داشت کلافه اش می کرد و همکاری که می نالید از روزمرگی.

به خودم آمدم نور از پای پنجره به گل قالی رسیده بود. خورشید داشت دامنش را می گستراند که کم کمک جمعش کند و برود تا در مکان دیگری شاید دلبریش خریداری داشته باشد.

یاد حرف فرد عاقلی افتادم که می گفت در دست همه آدمها یک کاسه است بعضی درون کاسه فقط یک چنگال دارند برخی پلو با مرغ برخی هم ی سری تنقلات. مساله کاسه نیست مساله سمت نگاه ماست اونی که چنگال نداره خیره مونده به چنگال کاسه بغل دستی و اونی که پلو نداره حسرت پلوی کاسه دیگری رو داره. اینطور که معلومه این حسرت تمومی نداره .

مرغ مینایی به گوشه پنجره نوک زد تا باقی خرده نانها را هم نصیب خود کند بعد کجکی به درون خانه نگاهی انداخت و رفت. نمی دونم حسرت کاسه های پر و خالی هم بین پرندگان هست؟!

نوشته: آیدا ایازی

بهمن 96