داستان ها

طعم شیرین محبت

هوا گرم است. یکوری به صندلیهای آبی و پلاستیکی تکیه داده، ساعتِ شلوغی مترو نیست و یک ردیف صندلی، برایش تختی ساخته که با ذوق پاهای از کفش رها شده اش را روی آنها دراز کرده و لمیده است. لبخند میزند و میگوید: ببخشید پاهام درد میکنه. از صبح سر پا بودم.

لبخند میزنم و میگویم: خواهش می کنم خسته نباشین.

از ادامه مکالمه فرار میکنم اما زن که گره روسریش را باز کرده تا گردنش هم هوایی بخورد ادامه میدهد: قربونت عزیزم خسته که هستم اما همینه دیگه، زندگی بدو بدو برای خوردنه. و می خندد.

به نظرم درست نمی آید. اعتراض میکنم: نه زندگی فقط همین نیست. فقط بدو بدو نیست. معنی داره.
میخندد از آن خنده های بی عقده از سر کیف طوریکه غبغبش میلرزد. با آنکه شدت خنده را برای مکالمه زیاد میدانم اما از صدای خنده اش خوشم می آید و من هم خنده ام میگیرد.

به جلو خم می شود و زانوهایش را می مالد و در همان حال با خوشرویی میگوید: میدونم عزیز، گاهی ی چیزی میگی بی منظور شاید هم منظوری توش هست اما آدم فکر میکنه بی منظوره وگرنه من هم با اینکه سواد ندارم، میدونم زندگی خیلی بیشتر از این حرفاست. شوهر درست و حسابی هم البته نکردم که چیز زیادی یاد گرفته باشم. میدونی آخه زن یا باید خوشگل باشه یا با اصل و نسب تا آدم حسابی بیاد خواستگاریش من رو که میبینی از خوشگلی آ قابل عرض. و در حالیکه صورتش را نشان میدهد باز می خندد.

معذبانه لبخند میزنم دلم نمی خواهد با تعارفی الکی صداقتش را زیر سووال ببرم.

_بابام رو هم که خدا رحمتش کنه اصلا ندیدیمش. دنیا اومدم مرده بود. طفلک ننه جونمم خیاط بود. نه خیاط حرفه ایی. ملافه، چادر، دم کنی از این خرت و پرتا می دوخت مگه چقده درآمد داشت؟! تا یادمه دویدیم دنبال نون. شاید برای همین اونطوری گفتم که شما فکر کردی من چیزی حالیم نیست.

خجالت میکشم. دلم نمیخواست فکر کند او را نادان فرض کرده ام. با لبخند ادامه میدهد: خیلی بچه که بودم ننه جونم شوهرم داد به ی پیر مردی تو روستامون که 3 تا زن دیگه هم داشت اما زن دومش مرده بود زن اولشم علیل بود. مادر می خواست برای بچه هاش و پرستار برای زن اولش که زمینگیر بود. منم تو ده سالگی شدم مادر دوازده تا بچه نزاییده. خودم بچه ام نشد، شکر، واالله می اومد چیکار می تونستم بکنم براش؟ شکر از حکمتش. بچه های مردم شدن بچه های من.

و زانوی پای چپش را جمع می کند در شکمش و ادامه میدهد: بعدش که اونا بزرگ شدن، خوب باباشونم مرد، مگه چقدر ارث داشت که تازه به کسی هم برسه؟!!! برگشتم پیش ننه جونم. ننه جونم طفلک مغزش فراموشی آورده بود. شدم ننه ننه جونم. و لبخند می زند.

_آره دیگه تمام عمر ننه این و اون بودم، مادری رو خوب بلدم . اوایل کیف نمیکردم از مادری. بدم می اومد از اجبار ننه شدن، اونم برای این و اونی که از من نبودن. اما ی روز ی توله سگ دیدم بسته بودنش به درخت با ی طناب کوتاه نارنجی. طفلک رو تنها و بسته، رها کرده بودن وسط باغ. دلم سوخت اما ترسیدم برم تو باغ مردم. درش باز بود البته اما خوب یکی می اومد ی چیزی می گفت بهم. نرفتم خلاصش_ با بیقراری دستش را حین ادای جمله آخر در هوا تکان می دهد_ نشستم دم در باغ زل زدم به این بچه طفلک که بسته شده بود. دیدم ی توپ کهنه دم در باغه، قل دادم براش تا اقل کم بازی کنه. آی ذوق کرد، آی ذوق کرد. توپ رو گرفت به دندونش هی پرت کرد اینور هی پرت کرد اونور اما توپه پرت شد دورتر، دورتر از طنابش. این طفلکم هی پارس کرد که لابد من به دادش برسم، منم میترسیدم برم تو باغ. هی طنابش رو گاز گرفت، هی کج کجکی دوید تا برسه به توپ، هی اینور شد هی اونور شد. پیش خودمون بمونه من گریه ام گرفت اما باز ترسیدم برم تو، توپ رو بهش بدم. آخرش نا امید شد انگار از توپ. برگشت زیر درخت و چند دقیقه بعد انگار نه انگار توپی بوده! سرگرم بازی با ریشه درخت شد. من اشکم رو پاک کردم و نگاش کردم همونجا به خودم قول دادم اگه طناب بستن به گَل و گردنم، خِرخِرَم رو نجواَم برای کار محال، ببینیم چی دم چنگمه از همون استفاده کنم. حالا شما نگی نه آخه ظلم که خوب نیست و آدم باید کاری کنه.

و باز خندید. نمیخواستم بگویم اما سکوت میکنم تا ادامه دهد.

_ نه مادر، ظلم خوب نیست اما حرفم اینه شرایط گاهی باهات راه نمیاد همینه که هست خرخرت رو نجو! بالاخره ی وقتی اون طناب نارنجی از حلقت برداشته میشه اما تا وقتی هست دور و برت رو بگرد و ببین حالا که گیر درختی چطو می تونی زندگی کنی و خوش باشی؟ از اون روز قبول کردم مادر باشم. خداییش با کیف و لذت هم مادر بودم. مادر دوازده بچه بی مادر، مادر ننه جون سختی کشیده خودم، مادر هرکی مادر بخواد آآآآآآآ . و حین گفتن صدای آآآ، آغوشش را باز میکند. لبخند میزنم و او هم لبخندی به اندازه تمام حکمت زندگی صورتش را نور می دهد.

از کیسه اش میوه ایی در میآورد و به سمتم میگیرد و میگوید: شبرنگ میخوری؟ میگویم: نه نوش جان. گاز میزند و یکوری لم میدهد. از سر کیف میگوید: آخیششش چه شیرینه!!!

نوشته: آیدا ایازی

خرداد 94