شعری در وصف خدا
پیش از اینها فكر می كردم خدا مثل قصر پادشاه قصه ها پایه های برجش از عاج وبلور ماه برق كوچكی از تاج او اطلس پیراهن او، آسمان رعد وبرق شب، طنین خنده اش دكمه ی پیراهن او، آفتا ب هیچ كس از جای او آگاه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین بود، اما در میان ما نبود در دل او دوستی جایی نداشت هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا زود می گفتند : این كار خداست هرچه می پرسی، جوابش آتش است تا ببندی چشم، كورت می كند كج گشودی دست، سنگت می كند با همین قصه، دلم مشغول بود خواب می دیدم كه غرق آتشم در دهان اژدهای خشمگین محو می شد نعره هایم، بی صدا نیت من، در نماز و در دعا هر چه می كردم، همه از ترس بود مثل تمرین حساب وهندسه تلخ، مثل خنده ای بی حوصله مثل تكلیف ریاضی سخت بود ... تا كه یك شب دست در دست پدر در میان راه، در یك روستا زود پرسیدم : پدر، اینجا كجاست ؟ گفت : اینجا می شود یك لحضه ماند با وضویی، دست و رویی تازه كرد گفتمش، پس آن خدای خشمگین گفت : آری، خانه او بی ریاست مهربان وساده و بی كینه است عادت او نیست خشم و دشمنی خشم، نامی از نشانی های اوست قهر او از آشتی، شیرین تر است دوستی را دوست، معنی می دهد هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست ... تازه فهمیدم خدایم، این خداست دوستی، از من به من نزدیك تر آن خدای پیش از این را باد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود می توانم بعد از این، با این خدا می توان با این خدا پرواز كرد می توان درباره ی گل حرف زد چكه چكه مثل باران راز گفت می توان با او صمیمی حرف زد می توان تصنیفی از پرواز خواند می توان مثل علفها حرف زد می توان درباره ی هر چیز گفت مثل این شعر روان و آشنا زنده یاد: قیصر امین پور
خانه ای دارد كنار ابرها
خشتی از الماس خشتی از طلا
بر سر تختی نشسته با غرور
هر ستاره، پولكی از تاج او
نقش روی دامن او، كهكشان
سیل وطوفان، نعره توفنده اش
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ كس را در حضورش راه نیست
از خدا در ذهنم این تصویر بود
خانه اش در آسمان،دور از زمین
مهربان وساده و زیبا نبود
مهربانی هیچ معنایی نداشت
از زمین، از آسمان، از ابرها
پرس وجو از كار او كاری خداست
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا شدی نزدیك، دورت می كند
كج نهادی پای، لنگت می كند
خوابهایم، خواب دیو وغول بود
در دهان اژدهای سركشم
بر سرم باران گرز آتشین
در طنین خنده ی خشم خدا ...
ترس بود و وحشت از خشم خدا
مثل از بر كردن یك درس بود
مثل تنبیه مدیر مدرسه
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
راه افتادم به قصد یك سفر
خانه ای دیدم، خوب وآشنا
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با دل خود، گفتگویی تازه كرد
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مثل نوری در دل آیینه است
نام او نور و نشانش روشنی
حالتی از مهربانی های اوست
مثل قهر مهربان مادر است
قهر هم با دوست معنی می دهد
قهری او هم نشان دوستی است...
این خدای مهربان وآشناست
از رگ گردن به من نزدیك تر
نام او را هم دلم از یاد برد
چون حبابی، نقش روی آب بود
دوست باشم، دوست، پاك وبی ریا
سفره ی دل را برایش باز كرد
صاف وساده، مثل بلبل حرف زد
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
مثل یاران قدیمی حرف زد
با الفبای سكوت آواز خواند
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان شعری خیال انگیز گفت
"پیش از اینها فکر می کردم خدا...."