داستان ها

وصل یزدان


وصل یزدان

ماورا در انحصار گفت نیست
آن قدرها گفتن از او مفت نیست
منم دمادم ذکر یا حق می کنم
روح را بر کوه ملحق می کنم
در وجود بیکران تردید نیست
با وجود شبهه ای امیّد نیست
اعتقادم بر ورای ماوراست
مثال آن انزال وحی در حراست
تور را بر هر کسی مقدور نیست
دیدن نادیدنی ها زور نیست
روح را باید تطهیرش کنی
از جوانی رفته تا پیرش کنی
وصل با حق راحت درویش نیست
راحتی در راه تو در پیش نیست
اتّصال حق برایم آرزوست
در توصّل جانِ من در جستجوست
روزها را طی بطلان می کنی
ناگهان ذکری ز قرآن می کنی
لحظه هایت لحظه تکرار نیست
در جهالت فرصت انکار نیست
من ز عیش الشمس حاجت دیده ام
نور حق را در عبادت دیده ام
در نیایش ذهنِ من مشغول شد
فاعلی در فعل خود مفعول شد
کاسه صبرم دگر لبریز گشت
ذوالفقاران بر تزلزل تیز گشت
بالِ ارواحان به پرواز آمده است
کودکِ در خود به ما باز آمده است
ما سراسر راه قرآن می رویم
چون که طی العرض عاشق بودن است
شرط معشوقی به لایق بودن است
از بدِ قسمت تشکر می کنیم
قسمتی دیگر تصور می کنیم
در تجسم روح ما، تسخیر نیست
آن بدی در بُعدی از تصویر نیست
کهکشان راهی به مقصد می شود
چشم سوم، بر بدی سد می شود
در بصیرت حالتی از کبریاست
مرد باهر در تبلور بی ریاست
راه وصل اما طریقی مشکل است
چون نه در ظاهر میان آن دل است
در تظاهر عابدان را شوق نیست
عبدِ عابد گردنش را طوق نیست
او به پنهان جاری انوار شد
در مساجد حرمت تکریم نیست
بین آنان از جهالت بیم نیست
جهل خود را از مهّم افزون کنید
جامه را از غم غریق خون کنید
تا کجا در ناکجا اقبال پوچ
جستجو در لحظه ها دنبال پوچ
این جهان بر ما به قدر یک دم است
درک لایدرک سراسر ماتم است
من زمان را لازمان پر می کشم
از مکان تا لامکان سر می کشم
تا که دریابم که ایزد دور نیست
هیچ انسانی به غم مجبور نیست
معرفت آن انتهای شادی است
وصل یزدان لحظه آزادی است